سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دکتر دلم برایت تنگ شده، چقدر باصفایی!

خوشابحالت که علمت حجابت نشد، خوشا بحالت دکتر!




تاریخ : سه شنبه 93/5/28 | 10:46 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر




تاریخ : دوشنبه 93/5/27 | 10:58 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

وقتی کسی را دوست داری می خواهی همیشه کنارش باشی، می خواهی تمام لحظاتی که با او هستی بهترین لحظه ها باشندبرایش، می خواهی همیشه آرام باشد و هرچیزی که آرامشش را ذره ای به هم بزند را دور می ریزی..

تیر خلاص دل نارنجک، همان کور سوی امیدی که برای تنفس برایش باقی مانده، همان اردوی عشقی که منتظرش بوده، همان آرامش دل نارنجک است، اگر قرار باشد ذره ای خاطر عزیزترینم را مکدر کند، می خواهم نباشد..

مادرجان! ای کاش می دانستید چیزی آرامشم را برهم زده و آن صحبت از اردوی پانزده روزه ای است که بچه ها برایش خیلی زحمت کشیده اند.

 

ای کاش می شد اینجا هم سکوت کنم و چیزی از علاقه ام نگویم ، حاضر نیستم حتی باندازه نه گفتن شما وحتی همان چند لحظه دل مهربانتان را بیازارم و ذهنتان را مشوش!

ای کاش وظیفه ام نبود، حتی مطرح کردنش!

مرا ببخشید اگر همان لحظات بلکه روزها وشب های بعدش نه ظاهرا بلکه باطنا ناآرامتان میکنم...شاید هم باز نتوانستم و بر دلم پا گذاشتم و راضی اش کردم حتی حرفی نزنم و باز هم از قافله جا بمانم!

فقط دوست دارم راضی باشید از فرزند واقعا ناخلفتان!

دوستتان دارم . 




تاریخ : دوشنبه 93/5/27 | 10:30 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

ذهنش پراز سه نقطه هاست...آخرین جمله ای که شنیدم همین بود.

می دانم پر از علامت سوال است و کسی نیست تا جواب بدهد، واقعا ناراحتم اما مأمورم به سکوت!

امیدوارم بخشیده شوم.




تاریخ : پنج شنبه 93/5/23 | 11:5 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

مدتهابود سوختن در تب را فراموش کرده بودم..

امشب دارم میسوزم، مثل بچگی هایم از چشمانم انگار آتش میبارد..سرم درد میکند..

یاد پاشویه های مادرجان بخیر، یاد شب تا صبح هذیان گفتن و دیدن چشمهای نگران مادر بخیر..

یادش بخیر قدیمها که بچه بودیم و شیطنتهامان در تبها می سوخت و فقط معصومیت ها در چهره باقی می ماند..

گویا امشب هم هذیان می گویم..

بگذار دعایی بکنم شاید شیطنتهایم سوخته باشد وخدای کریمم بشنود دعای دل بی ارزشم را

خدای خوبم! امام زمان عزیزمان را برسان، وما را از انان قرار ده که لبخند رضایت بر لبان مولایشان می نشانند...آمین!




تاریخ : چهارشنبه 93/5/22 | 10:35 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

از دیروز چقدر لحظه ها سخت گرفته اند، چقدر دیر میگذرند، چقدر بارهای منفی دارند..

چقدر سخت است که باید دل یکی را بشکنی تا دل دیگری را به دست بیاوری، دل خودم را که نمیدانم چند بار تا بحال شکسته وبند خورده و به زور کنار هم جمع شده که دوباره دل باشد اما شکستن دل دیگران برایم از همه چیز سخت تر است مخصوصا اگر دل خودم هم با آن بشکند ولی مجبور باشم وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده..

امروز هم یک اتفاق دیگر مزید بر علت شد تا عذابم بیشتر شود، آنقدر آزارم داد که حتی نتوانستم تا رسیدن به سجاده صبر کنم..در خیابان، در اتوبوس، تولد اشکها را کسی ندید چون عینکی سیاه حجابشان بود اما بخشی از زندگی و لحظه مرگشان را اگر کسی بود که حواسش بود می توانست ببیند..اما الحمدلله که همه در خود غرق بودند..

از دیشب دوباره بغض های سنگین، دوباره سردرد، دوباره تکه گوشتی که میتپد اما در هر تپش اه میکشد و درد میگیرد، دلم میخواهد نباشم فقط چند روز..

فقط یک روزنه دیگر مانده که اگر آن هم بسته شود تقریبا تیر خلاص دل نارنجک است..  خیال دارم تا دردها حمله کرده اند تیر خلاص را هم امتحان کنم، برای رفتن، برای دوهفته زندگی پر از شادی، دوهفته تنفس و بودن در جمع فرشته ها، ..ندا برای بودنم آنجا نماز استغاثه خوانده، ندا از مدتها پیش اشک ریخته، ندا برای بردنم به بهشت دعا کرده...نمیدانم خدای خوبم برایم چه می خواهد؟؟؟؟؟!!!




تاریخ : چهارشنبه 93/5/22 | 12:56 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

امشب از همیشه پر اشک ترم، پراز بغض...

بی جهت مواخذه شدم..شاید هم بی جهت نبود

 

 




تاریخ : سه شنبه 93/5/21 | 10:24 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

چیزهایی شنیدم که بسیار آشفته ام کرده..کسی لب پرتگاه است و نارنجک هیچ کاری از دستش بر نمیآید!

و برایش خواستن ونتوانسن قابل قبول نیست!




تاریخ : چهارشنبه 93/5/15 | 10:59 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

عجب دنیایی شده !

از تبلیغات تلویزیونی و رادیویی که در امان نیستی، تبلیغات موبایلی هم که حداقل روزی 10-20 بار باید مزاحمت ایجاد کنن..

جون هرکی دوس دارید نذارید تبلیغات بی اندازه تو وبلاگها هم حالمونو بگیرن!

آدم هیچی تو نظرات نوشته ش نباشه به مراتب شیرینتره تا هی تبلیغ براش فرستاده باشن!

خدا عوض خیرتون بده!




تاریخ : شنبه 93/5/11 | 10:16 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

دلم را چهار میخ کرده بودم حوالی خدا...که با رفتن این وآن نرود..

اما تو نه اینی نه آن !تو پیچکی!

وقتی گفتی جای دیگری قرار است جهاد کنی بی اختیار پر از غم شدم، میدانم کار برای خدا هرجا که باشد باید انجام شود، میدانم باید برای او بود نه بخاطر دیگران اما خب شهدا هم به وجود همرزمانشان دلگرم بودند میدانم ذره وجود این مخلصان هم نیستم اما بگذار بگویم که حس غربت دارم خیلی غریبم مانده ام بین چند راهی ، و چقدر وحشت دارم از این چند راهی از این گیجی از این بی کسی و بی همدلی!

نمیدانم چرا اینقدر وحشتناک غصه دار شده ام؟


با اینکه خیلی کنار هم و در راستای اهداف ظاهری هم کار نکردیم اما انگار پشتم خالی شده، بودنت فقط بودنت قوت قلبم بود،حالا....

سرم درد میکند، خوشحالم از رفتنت بخاطر خودت و ناراحتم از نبودنت بخاطر خودم، البته اگر قرار باشد من هم باشم..شاید از این چند راهی هم خارجم کرد و خواست در راهی باشم که هرگز به آن فکر هم نکرده ام...به نبودن دوباره!خدا پشت وپناهت باشد، خدا کمکت کند، خدا آرامت کند انشالله!

              

                                     

                           

 




تاریخ : پنج شنبه 93/5/9 | 9:10 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف