سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالحی

بعداز مدتها بازهم راهرو آبی مهمانم کرد...

پیچک یادت هست؟میرفتی راهرو آبی و مهمانهای خدا را نگاه میکردی؟یادت هست بیرون منتظرت میماندم؟خدا را شکر از آن حال وهوا خارج شدی .نگران حالت بودم، خدا حسین کوچک را به تو هدیه داد تا به زندگیت رنگ دیگری ببخشد...

اما حالا من بودم وراهرو آبی و سکوتی که شکسته شده بود...صدای دخترها بود که مادر را صدا می زدند...

مادربزرگ را دیدم که بر روی تخت غسالخانه آرام خوابیده بود و حوله ای همه بدنش را پوشانده بود...بعد از اینهمه بی خوابی ، بعد از اینهمه ناله، حالا آرام گرفته بود...

یاد بارآخر افتادم، پشتش را به طرفم کرده بود و ناله میکرد...قرانم را باز کردم و خواندم و کمرش را نوازش کردم...کمی آرامتر شد اما از سکوت و خواب خبری نبود...یاد شوخیهای مادربزرگ و خنده های قشنگش افتادم..یاد شعرهایی که می خواند...یاد دعاهایش...یاد چشمان ریز و خوشرنگش...

قرآنم را باز کردم و بازهم نوازشش کردم...بازهم ناله هایش کم شد...بازهم صورت وپیشانی اش را بوسیدم...بازهم صورتم خیس شد و ...

دلم چقدر برایش تنگ شده...

 




تاریخ : چهارشنبه 94/12/19 | 2:58 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

هوالرحمن الرحیم

برای نارنجک هیچ گنجی شاید بالاتر از داشتن اینهمه فرشته نباشد...

مبینا کلاس پنجم است و خیلی خانم و عاقل!

قبل تر ها مرا که می دید هرجا که بودم بغلم میکرد و می بوسید هربار می گفتم مبیناجان این کار را نکن بقیه می گویند چقدر این معلم بی شخصیت است ..فقط می خندید و می گفت چشم..مدتی خیلی رعایت می کرد..

یک روز وقت رفتن آمد سلام کرد ودست کوچکش را بطرفم دراز کرد ودست دادیم وخوش و بش کردیم...آمد کنارم خم شد و فوری مرا بوسید . گفت اینجا که دیگر کسی نیست و بد.ن نگاه کردن به من فرار کرد..

دستم را روی صورتم کشیدم ...بغضی گل.یم را فشرد ...چقدر آن روز اشک ریختم...

مبینا..کیمیا...یگانه..حنانه..درسا...مرجان..مهلا...سحر السادات....

وای که چقدر زیادند و چقدر دوست داشتنی..آنها همه ممکن است یک روز نارنجک فراموش کنند اما نمی دانم نارنجک تا کی و تا کجا می تواندبیاد تک تک فرشته ها باشه؟؟؟

این روزها بغض ها، اشک ها...

 




تاریخ : یکشنبه 94/12/9 | 3:36 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

با محبت شاید، با خشونت هرگز

 

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
 
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده, معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد  درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
 
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...

 

با خشونت هرگز...

سروده استاد وحید امینایی

-----------------

استاد شعر را نیمه تمام رها کرد...بغضی کرد وگفت دیگر نمیتوانم بقیه اش را بخوانم..دستی به چشمهایش کشید واشکها را پاک کرد...

استاد می گوید: قیامت از توی معلم اینگونه حساب می کشند:

روز اول تدریس: ساعت اول، نفر اول

بگو بااین چرا اینگونه رفتار کردی؟؟؟

روز اول تدریس: ساعت اول، نفر دوم

و...

فکر کن با 30 سال سابقه تدریس...

چه حساب سختی!!!

ای کاش بچه ها از ماها بگذرند...

 





تاریخ : یکشنبه 94/11/25 | 3:52 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

یادم هست با بچه های خاله همه می رفتیم پارک شادی..

خیلی بزرگ بود، همیشه می ترسیدم گم بشوم، اما همین که نگاهم به بزرگترها می افتاد آرام می شدم...

یک شب همان ورودی پارک برایمان بستنی خریدند بستنی بدست محو آن فضا شدم و به یاد شادی های همیشگیم در پارک افتادم...بستنی نصفه شد به خود آمدم دور و برم را نگاه کردم، هیچکس نبود...تنهای تنها بودم و چقدر پارک بزرگ شده بود و من کوچک...

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن...یکدفعه آغوشی باز به طرفم آمد و اشکهایم را پاک کرد...چقدر آرام شدم...


خدایا! چقدر آرامم وقتی به داشتنت و بودنت فکر میکنم...دوستت دارم

ممنونم که خودت را به نارنجک هدیه دادی و او هیچوقت نفهمید چه گنجی دارد...

ب.دنت را با همه وجودم حس می کنم، با من راه میروی، بغلم میکنی، اشکهایم را پاک میکنی، حرف میزنی ... صدایت را می شنوم وقتی می گویی:

" کهیعص...ذکر رحمت ربک عبده زکریا اذ نادی ربه نداً خفیا..."

 




تاریخ : دوشنبه 94/11/19 | 6:22 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر
       



  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف