خیلی ها از زیارت برگشته اند..الحمدلله صحیح و سالم.
زیارت همه قبول انشالله..
زیارت قبول که می گویی، دعایت می کنند که انشالله سال دیگر روزی شما باشد..چقدر شیرین دعایی است اما ...
جواب حقیقی دعای شیرینشان را فقط توانستم برای یک نفر بر لب بیاورم:
" ای کاش مانند اویس باشیم"
فقط همین!
و خدا می داند با همه آرزو و عطش زیارت ارباب تنها خواسته ام همین است!
نارنجک دیگر هیچ حرفی برای زدن ندارد..
اما کسانی هستند که خیلی حرف دارند و برخی عمدا و سهوا نگذاشتند صدایشان به گوشمان برسد..
تصمیم دارم حرفهای گرانبهای آنان را بازنویسی کنم ؛ فقط یک بار بخوانیم وصیتنامه شهدا را! فقط یک بار!
شاید تذکری باشد برای دل غافل نارنجک...
"...اولین وصیت من به شما راجع به نماز است چیزی را که فردای قیامت به آن رسیدگی می کنند نماز است پس سعی کنید در حد توانتان نمازهایتان را سر وقت بخوانید و قبل از شروع نماز از خداوند منان توفیق حضور قلب و خضوع در نماز طلب کنید به همه شما وصیت می کنم همه شمائیکه این صفحه را می خوانید
قرآن را بیشتر بخوانید بیشتر بشناسید بیشتر عشق بورزید بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه های منزلتان. بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید..."
بخشی از وصیتنامه شهید عزیز،سید مجتبی علمدار
امروز خیلی از دوستانم راهی کربلا بودند...خوش به سعادتشان
مانده ام بین رفتن و ماندن!
دلم خیلی ناراحت است...آرامش می کنم فقط با این جملات:
خیلی ها سفیر شده اند برایت! به دعای همه شان ایمان داری، حسرت نخور، سعی کن روانه شوی و هرجا و مشغول به هر کاری هستی ببین لبخند رضایتشان را می بینی یا نه؟
اینجا باشی و راضی باشند بهتر است یا...
راستی می شود طلبیده باشندت و ازتو دلخور باشند؟
می شود بروی به پابوسشان اما گله مند باشند ازمهمانشان؟
وای بر دل نارنجک اگر اینگونه باشد، زیارت شیرین تر از عسل سال قبلش چه می شود؟
......
چند روز پیش هدیه ارزشمندی گرفتم، وهنوز مبهوت آن لحظه ام که تربت مقدس سیدالشهدا (علیه السلام) را از لای قرآن برداشتم...وقتی تربت را لای قرآن دیدم همه لحظه لحظه سال قبل از جلو چشمانم گذشت،از آن لحظه که پیچک با پیشنهادش دلم را هوایی کرد تا همه روزهایی که رفتن یا جا ماندنم هیچکدام پررنگ تر نبود تا لحظه پرواز تا قدمهای لرزانم مقابل ارباب تا....
حالا دیگر تنها نیستم در گریستن بر فرصتی که ساده از دست دادم، تنها نیستم در دلتنگی، تربت کوچک همدم سجاده ام شده، و همراز دلگویه های بارانی...
آقاجان! حاضرم اینجاباشم واشک بریزم اما لبخندی بخاطرم برلبانتان باشد. حاضرم اینجا باشم و فقط دعا کنم که همه شیعیان را با زیارت خود بارانی کنید، حاضرم اینجا بمانم و سفیران دلهای بیقرار را بدرقه کنم اما هیچ شیعه ای ، هیچ مسلمانی، هیچ انسان آزاده ای کربلا ندیده از دنیا نرود...
آقاجان! میدانم لطف وکرمتان به جاماندن یا آمدنم به زیارتتان فرقی نمی کند، می دانم ویقین دارم ماندنم جایی را برای زائرانتان باز یا آمدنم جای آنان را تنگ نمی کند...
آب دریا شور است، تشنگی را مضاعف می کند...نتوانستم کربلا باشم و آب بنوشم اما ...تشنه ام مولاجان!خیلی تشنه
کمترین محب خود را دریابید، شما را به جان علی اصغرتان ، نارنجک بی پناه را دریابید
دروغ است که فکر کنی برای بعضیها همه چیزی، یا لااقل چیزکی هستی...
تمام می شوی..برای همه شان!
همه دوستان و آشنایان و عزیزانی که برایشان خیلی چیزها دادی، منتی هم نیست..چون از اعماق وجودت محبت کردی و از این محبت ناچیز خوشحال بودی ..
وحالا همه ...
بگذر...
تمرین خوبی است برای شب اول قبر..یک همدم داشته باش تا هرگز رهایت نکند،
یکی که اگر اراده کنی لب بگشایی برای سخن گفتن با او، هزار بار صدایت می زند..
بیاد لحظات تنهایی که هیچ همدمی نمی تواند باشد جز او:
یا انیس من لا انیس له..............
مولای خوبم سلام...
امروز نزدیک غروب سرکلاس بودم، یک دفعه دلم شور افتاد، مدام تا ته دلم خالی می شد، مدام دلم بیقراری کرد...هیچ نفهمیدم چگونه یک زبع آخر کلاس را گذراندم..الحمدلله که کلاس درجوار امامزاده عزیز شهر برگزار می شود، نماز مغرب را خواندم و آمدم بیرون..
چقدر دلم گرفته بود، چقدر بی قرار بود، چقدر خلوتی می خواست تا گریه کند چشمان بیچاره ام...
حالا، همین حالا فهمیدم چه شده، سال قبل را یادتان هست مگر نه؟
سال قبل در همان دقایق بی قراری دلم، داشتم با همه چیز وداع می کردم، حتی از اتاق مهربان که چندسال شاهدغم وشادیم بوده، حتی با سجاده ام...
امانم نبود اذان مغرب را بگویند و نماز بخوانم و به طرف فرودگاه حرکت کنیم...هرگز فراموش نمیکنم آن شب سه بار نماز مغرب خواندم، دلم پیش شما بود، دست خودم نبود دل بی قرارم را نمی توانستم هدایت کنم، چند روز بود که منتظز این لحظات بودم و حالا نمی فهمیدم چگونه نماز می خوانم، اصلا حواسم به هیچ چیز نبود، کیفم را هم در محل بازرسی فرودگاه ول کرده بودم به امان خدا و بعد از 5 دقیقه یادم آمد وقتی رفتم کیفم را بردارم سربازی را دیدم که خیلی متعجب به من نگاه کرد وپرسید کیف شماست؟
می خواستم بگویم کربلا نرفته ای یا بی سرو سامانی خودت یادت رفته؟اما به یک "ببخشید، بله" اکتفا کردم...دو ساعت در فرودگاه نشستم تا بقیه آمدند و...
هرگز لحظه کنده شدن از زمین به قصد زیارت بابای مهربان امت را فراموش نمی کنم، درد شیرینی داشت!
آقا جان! هنوز هوای کربلا دارد دل نازنجک، هرچند کربلایی نشده!
آقاجان! دعا کنید برای این دل پریشان، دعا کنید بندگی بیاموزم، دعاکنید شیعه باشم، دعا کنید مایه شرمندگی شما نباشم..
امام حسین جان! دست پر مهرتان را از روی سرم، از روی دلم برندارید.
یاد پارسال بخیر،ایکاش لایق بودم.
حرفی ندارم در این روزها ..
فقط گوشه ای از سفرنامه سال قبل...جهت تجدید خاطرات و آرامش دل!
"...کربلا از همان ابتدا سینه ام را سنگین کرد پر از غم وشرم وحیا، فضا سنگین بود نمیتوانستم پر رو باشم میخواستم از شرم بمیرم . در مقابل مولایم سر را یارای ایستادن نبود دوست داشت بزیر افکنده باشد و زبان میخواست مدام بگوید آقا ببخشید. مخصوصا در مقابل قمر بنی هاشم از ادب ایشان و بی ادبی خود شرم داشتم ، فضای شب اول مهمانی در حرم علمدار بسیار برایم سنگین بود، سنگی بزرگ بود برای این سینه تنگ شده مدام میخواستم ذکری بگویم تا نفسی بکشم یادم نبود رب اشرح لی بخوانم، همه از هیبت حرم ایشان گفته بودند و من باتمام محبتی که از ایشان دیده و شنیده بودم بسیار ترسان بودم شدیدا از حضرت میترسیدم و فقط عباس بودنشان را در ذهن داشتم اما روزی آنقدر مرا غرق فضل خود کردند که با همه وجودم به اباالفضل بودنشان هم ایمان آوردم و یقین کردم که عباس همان اباالفضل است و همین هم اگر نتیجه سفرم باشد برایم خیلی ارزش دارد..."
"...زیارت امسالم همه چیز را عوض کرد؛ حتی عباس تمام این سالها را اباالفضل کرد، فقط اباالفضل!
آن زمانی که با آن حالت غریب پریشانی و گله مندی از بی حالی و غفلتم روبروی در ورودی ضریح مرا دو زانو نشاندند و بر زبان الکنم جاری ساختند که از ادب بگویم در مقابل سلطان ادب و آن هنگام که دست مرحمت بر سر دل غافلم کشیدند و آرام به سمت ضریح روانه ام ساختند و قدم به قدم دست کودک نوپا را گرفتند و تا کنار شبکه های پر نور و خلوت هدایتم کردند، و زمانی که دست مهربان پیر زنی عرب که از حرفش هیچ نفهمیدم جز پریشانی و گیجی ای که خودم دچارش بودم و واغوش گرمش وقت خداحافظی و دعاهای شیرینش، و زمانی که چشمهای سر و دلم را یکی کردند تا به قدر ناچیز ظرفیتم درک کنم زیبایی بهشتی که برایم ساخته بودند ...
همان لحظاتی که کمتر از ساعتی طول کشید اما عباسی که 24سال بامن بودو فراوان عنایت هایش را دیده بودم را ابالفضل کرد...چقدر شیرین و غریب!
همه نمازها، نیازها، نفس ها، قدمها، نگاهها،...همه امشب برایم زنده شد، حتی صدای شرشر آبی که آن شب در سجده شنیدیم، حتی سنگینی اولین دیدار با سقا...چقدر دلتنگ حرمم!"
هوای حرم حضرت سقا هیبت ندارد، غم دارد، اشک دارد، غصه ونا امیدی دارد، سوز دارد...خدا لعنتشان کند که غم بر دل سقا گذاشتند و اجازه ندادند بچه ها را سیراب کند..
مولاجان! سر سوزن ادبتان را برای دلم آرزومندم
فکر میکردم همش حرفه وشعار!همین عنوانو میگم
شب اول ماه محرم بود..آماده شده بودم ومنتظر بودم بیان دنبالم برم دکتر..بابا پای تلویزیون...صدای نوحه و روضه و...داشتن پرچم گنبد ارباب رو عوض میکردن، فقط نگاهش کردم، و یه حس خاص! دلشکستگی نبود،اصلا هم نخواستم اونجا باشم چون اصلا اندازه آرزو کردنش هم نبودم..
پارسال نمیخواستم خیلی قاطی روضه ها بشم، نمیدونم چرا؟اما تصمیم نداشتم مرتب برم مراسم...
فقط دوسه روز گذشت تا اون اتفاق، اون معجزه!
فقط یادمه تاسوعا،عاشورا دیگه هیچی نمی فهمیدم، زیارتی که تا دو روز قبل حرکت هنوز گذرنامه نداشت ...
غیر ممکنه فرار از عشق! حتی اگر طالب بخواد ازش فرار کنه، مطلوب نمیذاره، البته مطلوب باید حسین علیه السلام باشه.
پارسال خواستم فرار کنم از روضه، از غم ارباب، از گریه ها و دلگرفتگی های محرم...بلندم کردن و یهو گذاشتنم وسط معرکه !
چقدر شیرین بود،کدوم نفس؟ کدوم دل سوخته؟ کدوم دعا ؟
به حرمت کی و چی ؟هنوز موندم چی شد ؟ چرا با بهترین شرایط و همدم ترین همسفر طلبیدن؟به چه حقی؟
و یه سوال دیگه:
پیچک چرا اینقدر خودتو به آب و آتیش زدی که نارنجکم زائر بشه؟
هر روز که نزدیکتر میشم دوباره میسوزم،بدتر از سال قبل..امسال منتظرم محرم بشه اما نمی دونم روزیم چیه؟
ظرفیتم کمتر شده، بدتر شدم..
آقا مارو هم بخرید،من ودلمو؛ اما نه به اون اندازه که می ارزیم!
راستش خیلی دلم برای کربلا تنگ شده...نذارید هیچوقت از محدوده عشقتون فرار کنم.
در سایت شهید آوینی در مورد روز مباهله اینچنین نوشته است:
مدینه اولین باری است که میهمانانی چنین غریبه را به خود میبیند. کاروانی متشکل از شصت میهمان ناآشنا که لباسهای بلند مشکی پوشیدهاند، به گردنشان صلیب آویختهاند، کلاههای جواهرنشان بر سر گذاشتهاند، زنجیرهای طلا به کمر بستهاند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباسهای خود نصب کردهاند.
وقتی این شصت نفر برای دیدار با پیامبر، وارد مسجد میشوند، همه با حیرت و تعجب به آنها نگاه میکنند. اما پیامبر بیاعتنا از کنار آنان میگذرد و از مسجد بیرون میرود هم هیأت میهمانان و هم مسلمانان، از این رفتار پیامبر، غرق در تعجب و شگفتی میشوند. مسلمانان تا کنون ندیدهاند که پیامبر مهربانشان به میهمانان بیتوجهی کند به همین دلیل، وقتی سرپرست هیأت مسیحی علت بیاعتنایی پیامبر را سؤال میکند، هیچ کدام از مسلمانان پاسخی برای گفتن پیدا نمیکنند.
تنها راهی که به نظر میرسد، این است که علت این رفتار پیامبر را از حضرت علی بپرسند، چرا که او نزدیکترین فرد به پیامبر و آگاهترین، نسبت به دین و سیره و سنت اوست. مشکل، مثل همیشه به دست علی حل میشود. پاسخ او این است که:
«پیامبر با تجملات و تشریفات، میانهای ندارند؛ اگر میخواهید مورد توجه و استقبال پیامبر قرار بگیرید، باید این طلاجات و جواهرات و تجملات را فروبگذارید و با هیأتی ساده، به حضور ایشان برسید.»
این رفتار پیامبر، هیأت میهمان را به یاد پیامبرشان، حضرت مسیحی میاندازد که خود با نهایت سادگی میزیست و پیروانش را نیز به رعایت سادگی سفارش میکرد.
آنان از این که میبینند، در رفتار و کردار، این همه از پیامبرشان فاصله گرفتهاند، احساس شرمساری میکنند. میهمانان مسیحی وقتی جواهرات و تجملات خود را کنار میگذارند و با هیأتی ساده وارد مسجد میشوند، پیامبر از جای برمیخیزد و به گرمی از آنان استقبال میکند. شصت دانشمند مسیحی، دور تا دور پیامبر مینشینند و پیامبر به یکایک آنها خوشامد میگوید، در میان این شصت نفر، که همه از پیران و بزرگان مسیحی نجران هستند، «ابوحارثه» اسقف بزرگ نجران و «شرحبیل» نیز به چشم میخورند. پیداست که سرپرستی هیأت را ابوحارثه اسقف بزرگ نجران، بر عهده دارد. او نگاهی به شرحبیل و دیگر همراهان خود میاندازد و با پیامبر شروع به سخن گفتن میکند: «چندی پیش نامهای از شما به دست ما رسید، آمدیم تا از نزدیک، حرفهای شما را بشنویم».
پیامبر میفرماید:
«آنچه من از شما خواستهام، پذیرش اسلام و پرستش خدای یگانه است».
و برای معرفی اسلام، آیاتی از قرآن را برایشان میخواند.
اسقف اعظم پاسخ میدهد: «اگر منظور از پذیرش اسلام، ایمان به خداست، ما قبلاً به خدا ایمان آوردهایم و به احکام او عمل میکنیم.»
پیامبر میفرماید:
«پذیرش اسلام، علایمی دارد که با آنچه شما معتقدید و انجام میدهید، سازگاری ندارد. شما برای خدا فرزند قائلید و مسیح را خدا میدانید، در حالی که این اعتقاد، با پرستش خدای یگانه متفاوت است.»
اسقف برای لحظاتی سکوت میکند و در ذهن دنبال پاسخی مناسب میگردد. یکی دیگر از بزرگان مسیحی که اسقف را درمانده در جواب میبیند، به یاریاش میآید و پاسخ میدهد:
«مسیح به این دلیل فرزند خداست که مادر او مریم، بدون این که با کسی ازدواج کند، او را به دنیا آورد. این نشان میدهد که او باید خدای جهان باشد.»
پیامبر لحظهای سکوت میکند.
ناگهان فرشته وحی نازل میشود و پاسخ این کلام را از جانب خداوند برای پیامبر میآورد. پیامبر بلافاصله پیام خداوند را برای آنان بازگو میکند: «وضع حضرت عیسی در پیشگاه خداوند، همانند حضرت آدم است که او را به قدرت خود از خاک آفرید...»1
و توضیح میدهد که «اگر نداشتن پدر دلالت بر خدایی کند، حضرت آدم که نه پدر داشت و نه مادر، بیشتر شایسته مقام خدایی است. در حالی که چنین نیست و هر دو بنده و مخلوق خداوند هستند.»
لحظات به کندی میگذرد، همه سرها را به زیر میاندازند و به فکر فرو میروند. هیچ یک از شصت دانشمند مسیحی، پاسخی برای این کلام پیدا نمیکنند. لحظات به کندی میگذرد؛ دانشمندان یکی یکی سرهایشان را بلند میکنند و در انتظار شنیدن پاسخ به یکدیگر نگاه میکنند، به اسقف اعظم، به شرحبیل؛ اما... سکوت محض.
عاقبت اسقف اعظم به حرف میآید:
«ما قانع نشدیم. تنها راهی که برای اثبات حقیقت باقی میماند، این است که با هم مباهله کنیم. یعنی ما و شما دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم که هر کس خلاف میگوید، به عذاب خداوند گرفتار شود.»
پیامبر لحظهای میماند. تعجب میکند از اینکه اینان این استدلال روشن را نمیپذیرند و مقاومت میکنند. مسیحیان چشم به دهان پیامبر میدوزند تا پاسخ او را بشنوند.
در این حال، باز فرشته وحی فرود میآید و پیام خداوند را به پیامبر میرساند. پیام این است:
«هر کس پس از روشن شدن حقیقت، با تو به انکار و مجادله برخیزد، [به مباهله دعوتش کن] بگو بیایید، شما فرزندانتان را بیاورید و ما هم فرزندانمان، شما زنانتان را بیاورید و ما هم زنانمان. شما جانهایتان را بیاورید و ما هم جانهایمان، سپس با تضرع به درگاه خدا رویم و لعنت او را بر دروغگویان طلب کنیم.»2
پیامبر پس از انتقال پیام خداوند به آنان، اعلام میکند که من برای مباهله آمادهام. دانشمندان مسیحی به هم نگاه میکنند، پیداست که برخی از این پیشنهاد اسقف رضایتمند نیستند، اما انگار چارهای نیست.
زمان مراسم مباهله، صبح روز بعد و مکان آن صحرای بیرون مدینه تعیین میشود.
دانشمندان مسیحی موقتاً با پیامبر خداحافظی میکنند و به اقامتگاه خود باز میگردند تا برای مراسم مباهله آماده شوند.
صبح است، شصت دانشمند مسیحی در بیرون مدینه ایستادهاند و چشم به دروازه مدینه دوختهاند تا محمد با لشکری از یاران خود، از شهر خارج شود و در مراسم مباهله حضور پیدا کند.
تعداد زیادی از مسلمانان نیز در کنار دروازه شهر و در اطراف مسیحیان و در طول مسیر صف کشیدهاند تا بینندة این مراسم بینظیر و بیسابقه باشند.
نفسها در سینه حبس شده و همه چشمها به دروازه مدینه خیره شده است.
لحظات انتظار سپری میشود و پیامبر در حالی که حسین را در آغوش دارد و دست حسن را در دست، از دروازه مدینه خارج میشود. پشت سر او تنها یک مرد و زن دیده میشوند. این مرد علی است و این زن فاطمه.
تعجب و حیرت، همراه با نگرانی و وحشت بر دل مسیحیان سایه میافکند.
شرحبیل به اسقف میگوید: نگاه کن. او فقط دختر، داماد و دو نوة خود را به همراه آورده است.
اسقف که صدایش از التهاب میلرزد، میگوید:
«همین نشان حقانیت است. به جای این که لشکری را برای مباهله بیاورد، فقط عزیزان و نزدیکان خود را آورده است، پیداست به حقانیت دعوت خود مطمئن است که عزیزترین کسانش را سپر بلا ساخته است.»
شرحبیل میگوید: «دیروز محمد گفت که فرزندانمان و زنانمان و جانهایمان. پیداست که علی را به عنوان جان خود همراه آورده است.»
«آری، علی برای محمد از جان عزیزتر است. در کتابهای قدیمی ما، نام او به عنوان وصی و جانشین او آمده است...»
در این حال، چندین نفر از مسیحیان خود را به اسقف میرسانند و با نگرانی و اضطراب میگویند:
«ما به این مباهله تن نمیدهیم. چرا که عذاب خدا را برای خود حتمی میشماریم.»
چند نفر دیگر ادامه میدهند: «مباهله مصلحت نیست. چه بسا عذاب، همه مسیحیان را در بر بگیرد.»
کمکم تشویش و ولوله در میان تمام دانشمندان مسیحی میافتد و همه تلاش میکنند که به نحوی اسقف را از انجام این مباهله بازدارند.
اسقف به بالای سنگی میرود، به اشاره دست، همه را آرام میکند و در حالی که چانه و موهای سپید ریشش از التهاب میلرزد، میگوید:
«من معتقدم که مباهله صلاح نیست. این پنج چهره نورانی که من میبینم، اگر دست به دعا بردارند، کوهها را از زمین میکنند، در صورت وقوع مباهله، نابودی ما حتمی است و چه بسا عذاب، همه مسیحیان جهان را در بر بگیرد.»
اسقف از سنگ پایین میآید و با دست و پای لرزان و مرتعش، خود را به پیامبر میرساند. بقیه نیز دنبال او روانه میشوند.
اسقف در مقابل پیامبر، با خضوع و تواضع، سرش را به زیر میافکند و میگوید: «ما را از مباهله معاف کنید. هر شرطی که داشته باشید، قبول میکنیم.»
پیامبر با بزرگواری و مهربانی، انصرافشان را از مباهله میپذیرد و میپذیرد که به ازای پرداخت مالیات، از جان و مال آنان و مردم نجران، در مقابل دشمنان، محافظت کند.
خبر این واقعه، به سرعت در میان مسیحیان نجران و دیگر مناطق پخش میشود و مسیحیان حقیقتجو را به مدینة پیامبر سوق میدهد.
پینوشتها:
? برگرفته از مجلة بشارت، شماره 1.
1. «إنّ مثل عیسی عندالله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون». آل عمران (3)، آیة 59.
2. «فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم، فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءکم و نساءنا و نساءکم و أنفسنا و أنفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنتالله علی الکاذبین». آل عمران (3)، آیه 6
ماهنامه موعود شماره70
میدانید مباهله یعنی چه؟
داستان مباهله چیست؟
هرشیعه ای باید بداند.
.: Weblog Themes By Pichak :.