سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مولای خوبم سلام...

امروز نزدیک غروب سرکلاس بودم، یک دفعه دلم شور افتاد، مدام تا ته دلم خالی می شد، مدام دلم بیقراری کرد...هیچ نفهمیدم چگونه یک زبع آخر کلاس را گذراندم..الحمدلله که کلاس درجوار امامزاده عزیز شهر برگزار می شود، نماز مغرب را خواندم و آمدم بیرون..

چقدر دلم گرفته بود، چقدر بی قرار بود، چقدر خلوتی می خواست تا گریه کند چشمان بیچاره ام...

حالا، همین حالا فهمیدم چه شده، سال قبل را یادتان هست مگر نه؟

سال قبل در همان دقایق بی قراری دلم، داشتم با همه چیز وداع می کردم، حتی از اتاق مهربان که چندسال شاهدغم وشادیم بوده، حتی با سجاده ام...

امانم نبود اذان مغرب را بگویند و نماز بخوانم و به طرف فرودگاه حرکت کنیم...هرگز فراموش نمیکنم آن شب سه بار نماز مغرب خواندم، دلم پیش شما بود، دست خودم نبود دل بی قرارم را نمی توانستم هدایت کنم، چند روز بود که منتظز این لحظات بودم و حالا نمی فهمیدم چگونه نماز می خوانم، اصلا حواسم به هیچ چیز نبود، کیفم را هم در محل بازرسی فرودگاه ول کرده بودم به امان خدا و بعد از 5 دقیقه یادم آمد وقتی رفتم کیفم را بردارم سربازی را دیدم که خیلی متعجب به من نگاه کرد وپرسید کیف شماست؟

می خواستم بگویم کربلا نرفته ای یا بی سرو سامانی خودت یادت رفته؟اما به یک "ببخشید، بله" اکتفا کردم...دو ساعت در فرودگاه نشستم تا بقیه آمدند و...

هرگز لحظه کنده شدن از زمین به قصد زیارت بابای مهربان امت را فراموش نمی کنم، درد شیرینی داشت!

آقا جان! هنوز هوای کربلا دارد دل نازنجک، هرچند کربلایی نشده!

آقاجان! دعا کنید برای این دل پریشان، دعا کنید بندگی بیاموزم، دعاکنید شیعه باشم، دعا کنید مایه شرمندگی شما نباشم..

امام حسین جان! دست پر مهرتان را از روی سرم، از روی دلم برندارید.

یاد پارسال بخیر،ایکاش لایق بودم.




تاریخ : چهارشنبه 93/8/21 | 8:18 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف