سال قبل از خواهرم شنیدم که راوی که در راهیان نور همراهشون بوده قرآنی داشته که قسم میخورده هرکی از لای اون پول برداشته کربلا رفته و...
گذشت...چند ماه بعد رفتم راهیان نور، بین راه آقای راوی بلند شد گفت چندتا سؤال میپرسم به چند نفر جایزه میدم سؤالات پرسیده شد جوابها مکتوب داده شد...
آقای راوی کتابچه کوچکی از جیبشون در آوردن و نشون دادن گفتن بچه ها این قرآن متعلق به یه شهیده از همرزمان خودم و بدونید تا حالا هرکی از پولهایی که لای این قرآن گذاشتم برنده شده کربلا رفته!
عناد نداشتم با حرفاشون اما برام قابل هضم نبود...گفتن آخر اردو دوتا اسکناس 5هزار تومانی که روش نوشته خاصی نوشتم بهتون میدم و هرکی برنده این اسکناسها شد میره کربلا و این پولو بندازه تو حرم امام حسین!
جایزه های ویژه اون دوتا اسکناس بودن اما چندتا دیگه مسابقه هم برگزار شد که جایزه شون اسکناس های لای این قرآن بود...
برنده شدم جایزه م یه هزارتومانی بود ، قرآنو گرفتم و بوسیدم هزارتومانی رو گذاشتم لای قرآنم....هربارکه نگاهش میکردم فقط یاد همون مسافرت میفتادم....
گذشت ...حدود 10 ماه گذشت تا هفته گذشته به همون شکلی که قبلا گفتم خواستن که دلمونو قلقلک بدن برا کربلا رفتن...بعد از چند روز یاد هزارتومانی افتادم...حالا من مانده ام با یک دنیا امید و آرزو و اضطراب و یک اسکناس هزار تومانی که باید میرفت کربلا شاید هم من بواسطه او طلبیده شده ام شاید هم این داستان دل سوختنی بیشتر نیست و باز هم باید در حسرت زیارت مولایم بسوزم...
کاش لااقل یاد آن قرآن نیفتاده بودم....زندگی بهم ریخته ام را بیشتر بهم ریخت...سر در گمی دیگری اضافه شد به گیجی ام :
سرّ آن قرآن چیست؟
منتظر جواب اجازه نامه ام هستم...نمیدانم امامم تا کی میخواهند با این دل بیقرار بازی کنند؟
.: Weblog Themes By Pichak :.