داشتم به این طور زندگی کردن عادت میکردم ...داشت روی ریل می افتاد
یکی آمد و فرش زندگی ام را از زیر پاهایم کشید
زندگی ام به هم ریخت
تقریبا دو روز است که دیگر هیچ نمیفهمم ؛ دلم را آشوبی شیرین بارانی کرده دلم دارد مثل دل میشود، آرام و قرار ندارم، گیج و منگم، همه وجودم گر گرفته است.
....از دیشب چند بار گفته ا م چکار به من داری خدا؟ بگذار مردگی ام را بکنم مرا چه به چشیدن لذت عشق و انتظار؟مرا چه به زندگی کردن؟
فکر کن بروی برای دیدن کسی که تا دو هفته دیگر عازم کربلاست...."او را در آغوش بگیری و در گوشش بگویی : تنها؟بی معرفت؟....مثل برق بجهد و بگوید یک جای خالی داریم بیا برویم"...چه میکنی؟
بارها این اتفاق افتاد حتی چند ماه قبل از حرکت، هربار" نه "گفتم.
نه بخاطر اینکه آماده نیستم ، نه بخاطر اینکه پولش جور نیست، نه بخاطر اینکه دلم نمیخواهد، اتفاقا هر بار که نه گفتم تا چند روز صدای هق هقم را فقط خدایم شنید...
اینبار ...نه نگفتم !
از دیروز در حول و ولای رفتن وماندنم! گذرنامه هم نداشتم، پول هم نداشتم، اوضاعم هم از همیشه بدتر بود...
از دیروز دلم زنده شده، چشمهایم شفا گرفته اند، قلبم میتپد، من کجا و کربلا کجا؟
حالم را فقط کسی میفهمد که مثل خودم باشد شاید هم در موقعیت سوزان و شیرین من!
به امام حسین جانم گفتم دیشب: اگر هم نطلبیدید ناراحت نمیشوم،چون این چند ساعت انگار کلی از زیارتتان بهره برده ام، والله زنده شده ام و کمی شبیه آدم!
دوستان دعا کنید اگر صلاح هست بروم...
خودش میداند همه تلاشم را کرده ام تا به خاکبوسی زائران حسینش نائل آیم.
.: Weblog Themes By Pichak :.