سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داشتم به این طور زندگی کردن عادت میکردم ...داشت روی ریل می افتاد

یکی آمد و فرش زندگی ام را از زیر پاهایم کشید

زندگی ام به هم ریخت

تقریبا دو روز است که دیگر هیچ نمیفهمم ؛ دلم را آشوبی شیرین بارانی کرده دلم دارد مثل دل میشود، آرام و قرار ندارم، گیج و منگم، همه وجودم گر گرفته است.

....از دیشب چند بار گفته ا م چکار به من داری خدا؟ بگذار مردگی ام را بکنم مرا چه به چشیدن لذت عشق و انتظار؟مرا چه به زندگی کردن؟

فکر کن بروی برای دیدن کسی که تا دو هفته دیگر عازم کربلاست...."او را در آغوش بگیری و در گوشش بگویی : تنها؟بی معرفت؟....مثل برق بجهد و بگوید یک جای خالی داریم بیا برویم"...چه میکنی؟

بارها این اتفاق افتاد حتی چند ماه قبل از حرکت، هربار" نه "گفتم.

نه بخاطر اینکه آماده نیستم ، نه بخاطر اینکه پولش جور نیست، نه بخاطر اینکه دلم نمیخواهد، اتفاقا هر بار که  نه گفتم تا چند روز صدای هق هقم را فقط خدایم شنید...

اینبار ...نه نگفتم !

از دیروز در حول و ولای رفتن وماندنم! گذرنامه هم نداشتم، پول هم نداشتم، اوضاعم هم از همیشه بدتر بود...

از دیروز دلم زنده شده، چشمهایم شفا گرفته اند، قلبم میتپد، من کجا و کربلا کجا؟

حالم را فقط کسی میفهمد که مثل خودم باشد شاید هم در موقعیت سوزان و شیرین من!

به امام حسین جانم گفتم دیشب: اگر هم نطلبیدید ناراحت نمیشوم،چون این چند ساعت انگار کلی از زیارتتان بهره برده ام، والله زنده شده ام و کمی شبیه آدم!

دوستان دعا کنید اگر صلاح هست بروم...

خودش میداند همه تلاشم را کرده ام تا به خاکبوسی زائران حسینش نائل آیم. 




تاریخ : پنج شنبه 92/8/16 | 8:22 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف