حاجی از سفر برگشته بود..سرش خیلی شلوغ بود، خیلی انتظار کشیدم تا حج تمام شود و بتوانم با او ملاقات کنم، گرهی
در کارم افتاده بود و میدانستم غیر از او همه مرا نا امید میکنند و راه نجاتم را فرار میدانند..تلفن را برداشتم و تماس گرفتم
جوابم را داد، معلوم بود کار دارد اما مثل همیشه نبود ، حرفهایم را باحوصله گوش داد و گفت فردا تماس بگیر ، چند بار دیگر
تماس گرفتم تا وقتی داد تا به دیدنش بروم، رفتم چقدر آرام و با طمأنینه حرفهایم را گوش داد بدون آن عجله های
همیشگی،خوب گوش داد و نشان داد مرا درک میکند ومشکلم را میفهمد،در رفتارش چیز جدیدی میدیدم نمیدانم چه بود اما
با وجود کار زیادش خوب گوش میداد خوب راهنماییم کرد..
میخواستم بگویم حجتان قبول ، آنجا که رفتید چه خبر بود؟ چه کردید؟ چه دیدید؟ وچه گرفتید که اینقدر خدایی تر شده اید؟
راستی خوب است آدم یکماه در این دنیای دون نباشد نه؟
نپرسیدم و پشیمانم چون میدانم اگر کسی تعریف کردنی از حج داشته باشد اوست ،خیلی ها فقط بازارها را دیده اند و
خیلی ها مثل منند که نمازشان هم...چه برسد به حجشان!
...از همه حرفها و راهنماییهایشان یک چیز خیلی به دلم نشست و آرامم کرد:
" قطار هم که میخواهد راه بیفتد یک انرژی عظیمی میخواهد، بعد راحت روی ریل حرکت میکند"
این گره اول کار من است، معلوم نیست ممکن است حرکت اولم حتی چند سال طول بکشد اما بالأخره روی ریل خواهم افتادانشاءالله؛ به شرط اینکه الآن انرژی عظیمی را صرف کنم.
خدای حکیمم!
میدانم که هرچه فاصله کمتر باشد، دریافت انرژی بیشتر میشود
کم انرژی که هستی یعنی دور شده ای از منبع انرژی!
مرا در آغوش بگیر تا دیگر فاصله ها مرا خسته نکند و نیروهایم تحلیل نرود!
.: Weblog Themes By Pichak :.