اون روزهایی که منتظربودم تا روز حرکت برسه،حال خاصی نداشتم اما مثل یه بچه خوشحال بودم، یه خوشحالی صاف و زلال..چندروزم شده بودم مثل باراولی که قراربودبرم اما تا دوروز قبل حرکت هنوز گذرنامه نداشتم..اما ته دلم روشن بود..اون دفعه دنیا خیلی ناز شده بود،خوشکل بود،همه ی مردم خیلی دوستداشتنی بودن، دلم برای هردرد کوچیک و بزرگی ترک برمیداشت و اشکم سرازیر میشد گاهی...ولی حالم خوب بود همش شیرینی بود همش زیبایی بود...
بالاخره ساک همسفرو بستیم و راهیشون کردیم..
فرداش قراربود برم شهرخودم،خونه بابا تا روزحرکت..
چقدربرنامه داشتم یک هفته اونجاقراربودباشم.
قراربودپیچکمو ببینم ،دکتربرم، مدرسه برم ، کلی کارداشتم و کلی برنامه..
که فرداش خبردادن دوسه روز دیگه حرکته.
تنها برنامه خیلی ضروری که تو این فرصت حتماً باید انجام می دادم دیدن پیچکم بود،مرد کربلام و همه خاطرات اون سفر.
قرارگذاشتیم و باهمه کاراش منت گذاشت و اومد..
انگار دیدنش آب روی آتیش قلبم بود..محال بود اصن بشه بدون دیدنش کربلا رفت..
میخواستم چشماشو بردارم باخودم ببرم..
دوروز قبل از حرکت نشسته بودم کناربابا، برای نارنجشون انارخریده بودن و نشسته بودن تا بخوره...خودشون خیلی بی مقدمه گفتن خیلی میخواستم برم پیاده روی حیف که نمیشه...گفتم خب بابا شما کمرتون همراهی نمیکنه حق داریدنریدالان..گفتن کمرم چیزیش نیست مشکل چیزدیگه هست...
دلم لرزید انگار آتیش افتادبه جونم میخواستم بمیرم که بابام آرزو دارن برن و نمیتونن ولی من و زهرا قراره بریم...
مردد بودم اما گفتم بابا یه وام کوچیک بگیرم براتون؟مثل همیشه محکم گفتن نه!
وقت نمازظهر بود رفتم نماز و بعداز نماز یادبابا بودم هنوز،نمیدونم شاید نمازم هم همش بایاد آرزوی بابابود، چشمام اشکی شد و دعاکردم آرزو به دل نمونن.
بابا،مرد همیشه آروم زندگی ما دخترها،و نازکش همیشگی نارنجک ننر، برای اولین بار یه آروزشونو بلند گفتن..سخت بود آرزو به دل ببینمشون..
فرداظهر مامان گفتن یه نفر یه کربلا هدیه کرده به بابا، منم باهاشون میرم..
یعنی دیگه خوشبخت تراز نارنجک تو دنیا کسی نبود.
از خونه ما و بابا همه داشتن میرفتن...و بهترازاون آرزوی مامان بابا بود که داشت برآورده میشد...
اما فردا...فردا ظهر روز حرکته...چقدر آروم بودم و این عجیب بود...نکنه نطلبن؟نکنه برم گردونن؟
.: Weblog Themes By Pichak :.