سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فردای اون شب دلشکستگی با یکی از دوستان چت میکردم،موکب طب سنتی داشتن توی کربلا پارسال بهم پیشنهاد داده بود باهاشون برم اما نرفته بودم... همینطور که صحبت میکردیم گفتم امسال نیروی تدارکات لازم ندارید؟

گفت چرا اتفاقا ..کسی رو سراغ داری پای کار باشه و با بچه م بازی کنه تا من بتونم به بیمارها کمک کنم؟

گفتم خودم! فقط ببین من توی خونه هم در حد یه وعده ظرف شستن بیشتر نمیکشم میدونی که؟ گردن و کمرم بازی در میارن و روی دستت میفتم...

خلاصه که قرار شد با مقام ولایت منزل صحبت کنم و اگر اجازه دادن اقدامات لازمو انجام بدم...شرایطش یه کم سخت بود..حداقل دوهفته طول میکشید و دقیقا رفتن ما مصادف می شد با برگشتن همسرم یعنی چیزی حدود سه هفته بیست روزی نبودم.

به امام حسین گفتم...خیلی حرف زدم بذار بمونه برا خودم وآقا!

چقدر زود گذشت...یادش بخیر..مطرح شد و برای اولین بار بسیار اشتیاق نشون دادم و تهش گفتم شما ولایت داری بر من هرچی بگی قبوله.درسته خیلی میخوام برم  اما راضی نیستم حتی یه صدم درصد ناراضی باشی ،اجازه هم ندی ناراحت می شم اما نه ازدست شما از خودم ناراحت می شم که عملکردم طوری بوده تا این توفیق ازم سلب بشه....

دل توی دلم نبود که جواب بدن...دوشب بعدش دوباره پرسیدم و گفتن برو....شنیدن هیییچ بله ای به شیرینی این بله نبود، بله ای که منو یاد بله مامانم انداخت برای همسفرشدن با پیچک...اونزمان هم مجرد بودم برای اولین بار اصرار و التماس کردم به مامانم به پاشون نیفتادم اما چون همیشه تا میگفتن نه فقط میگفتم چشم، این وایسادن روی حرفم و تکرار خواسته م و واسطه قرار دادن خواهرام یعنی دیگه خیلی اصرار بود...تا بله را دادن و پیچک و من بودیم که دیگه روی زمین بند نبودیم...

حالا من بودم و مرور خاطرات کربلا و رویا پردازی و تشکر و تشکر و تشکر و اضطراب و نگرانی  از اینکه نکنه نطلبن....نکنه هوایی بشم و یه کاری کنم ازش محروم بشم..

ای خدا! یعنی میشه؟ دوباره بهشت، دوباره من، دوباره اربعین، دوباره حرم؟دوباره سقا؟ خجالت وشرم، نجف وکاظمین...




تاریخ : شنبه 98/8/18 | 3:2 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف