مادر رفتند و از همان لحظه ی خداحافظی دلم آوار شد...از دیشب که مادر رفتند تا ده روز از این دنیا فاصله بگیرند و به زیارت بابای امت و بهترین مادر دنیا بروند و بعد به طواف خانه محبوب، دلم گرفت..
بار اول نیست که مادر نیستند و باید مامان خانه باشم اما دیگر صبر چند سال پیش را ندارم، فکر می کنم زودتر از آنچه که فکر می کنم میشکنم..همان دیشب .........
خوشحالم که مادر به آرزویشان رسیدند اما از بعضی حقایقی که وجود دارد و نمی توانم تغییرشان بدهم یا کتمانشان کنم یا لا اقل بی خیالشان بشوم عذاب می کشم و شاید دیگرانی را هم عذاب بدهم...
کاش مادر بودن اینقدر سخت نبود...از دیشب دلم رفت مدینه ، در خانه ای که دیگر مادر ندارد و دختر کوچک خانه می خواهد مثل مادر باشد و خدا می داند چقدر سخت می گذرد بر دل زینب کوچک اما ...اما رنجهای بانوی کوچک او را بزرگ کرد تا توانست واقعه دردناک کربلا را درست ببیند و حقیقت را بگوید نه اینکه بخواهد تظاهر به زیبا دیدن کند...
نمی دانم دل حقیر و پست و کم صبر نارنجک می تواند از این رنجهای کوچک آرامشی به دست بیاورد یا قرار است هربار شکسته تر شود؟
کاش می شد بعضی چیزها را گفت..کاش می شد لااقل به کسانی که فکر میکنند حرفهایت فقط ناله است یعضی حقایق پنهان را گفت.
براستی که کم دیدم و این مدت اخیر اصلا ندیدم دلی را که بشنود و درک کند و نخواهد به تو بفهماند که دردهایت درد نیست!
کاش زود برگردید مادرجان!خانه بدون شما به خرابه ای می ماند
.: Weblog Themes By Pichak :.