استاد سؤال ها را میپرسد ، جوابی ندارم تا بدهم، خجالت میکشم و سرم را به زیر می اندازم...حسابی بهم ریخته ام قول میدهم برای جلسه بعد هرچه پرسیدند کامل جواب بدهم...
امروز جلسه بعد بود...بازهم تکرار شد، بازهم خجالت کشیدم..عزیزی می خندد می گوید: از وقتی از کربلا برگشتی حواست پرت شده...
در جواب این جمله هزاران دل، جواب دارم..اما سکوت شیرین ترم میآید.
میدانم نباید بعد از کربلا اینگونه شوم میدانم دلیل و بهانه خوبی برای تنبلی ام نیست، نباید باشد..اما سخت است بهشت ببینی و در آن زندگی کنی و یکباره به زمین پرتاب شوی...استاد نمیدانست بعد از بهشت چه بر دلم آمده، خودم هم نمی دانم ؛ شده ام مرده متحرکی که حرف می زند، می خورد، می خوابد، راه می رود، می خندد، و ..و ..و..خلاصه هر کاری که یک دوپای انسان نما می کند، اما لحظه ای نتوانسته راحت نفس بکشد،حتی در خواب آرامش ندارد، بی حوصله و خسته کارهای روز مره را انجام می دهم، و اگر خلوتی به دست آید به دل مظلومم دل میدهم و کمکش میکنم برای یادآوری خاطرات زیبای بهشت، دلی که بعد از دو ماه و اندی هنوز بی تاب هوای نجف است آنقدر که ...بگذار بماند برای خودش! خسته ام از این زندگی اجباری ،نه آنچه خدای خوبم برایم رقم زده ، نه! خستگی ام از زندگی کردن برای دیگران است... ای کاش فرصتی بود تا فقط برای خودم، برای دلم زندگی کنم...
استاد می داند حواس نارنجک جمع نیست اما نمی داند حواس دلم در حرم جا مانده.
راستی آقا جان، مولای مهربان حتی شیعه نماهایی چون من!
دلم اگر در حریم شما جا مانده بود حتما آرام بود من می ترسم از این بیقراری، نکند راه را گم کرده باشد؟ ای کاش در شهر ودیار شما گم شده باشد،نکند اسیر دام های دنیا شده باشد ؟ دلم گم شده حتی برای من، یادم هست در آخرین دیدارمان سپردمش به شما، گفتم امانت!...پس کجاست؟
کمکم کنیدآقا جان! نمی خواهم برگردم به زندگی قبل از کربلا، اما اندازه این بی قراری ها هم نیستم...خیلی کوچکم، زبونم،نالایقم،روح بزرگی میخواهد تا همه این زیباییها را در خود جای دهد، روح کوچکم را کمکم کنید ای کشتی نجات!
.: Weblog Themes By Pichak :.