پیرمردی برای خرید به مغازه رفته بود، همین امروز..
فروشنده از بیسوادی و عجله او سوء استفاده کرده بود و یک بسته لوبیا و یک بسته عدسی که تاریخ تولیدش برای سه سال پیش بود را به او فروخته بود..تازه نه به قیمت روی بسته به قیمتی حدود3 ونیم برابر قیمت روی بسته...
تازه تر اینکه لوبیاها محل خوبی برای زندگی جناب کرم و بقیه اعضای خانواده اش شده بود...
نمیدانم اینها روزیِ حلال می شوند برای خانواده ی آن فروشنده یا پولی که پیرمرد با پینه دستش برای خانواده خود در می آورده؟؟؟
چقدر ماها بی مقدار شده ایم که خود را به همچین بهای ناچیزی می فروشیم؟
و چرا؟
با این روزیها می توان عفیف بود؟ می توان بندگی کرد؟ می توان اسم خود را منتظر گذاشت؟
نمی دانم چرا گاهی فراموش میکنیم وقتی عازم زمین بودیم خدای خوبمان چه حرفهایی در گوشمان زمزمه کرد؟ و ما با اطمینان چه قولی به او دادیم...
خدایا! روزیمان کن تا حقیقت آنچه را می بینیم، انجام می دهیم، می خوریم، می گوییم ومی شنویم را درک کنیم..
مهربانا! ما را از خوردن روزی های خرده شیشه دار، حتی شبهه ناک درامان بدار!
خدایت بیامرزدسعدی، این روزها خیلی برایت دعا میکنم...
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اما این حرفها برای زمان تو و کمی بعد تر از آن بود، حالا اتفاقا تن آدمی به تنها چیزی که شریف نیست جانش هست، اتفاقا همین لباس های زیبا ملاک آدمیت ما انسانها شده...
کمتر از یک هفته به تحویل سال مانده، همه در تب و تابند و همه تلاششان شده خریدن لباس و کفش عید! آن هم نه فقط خریدن...
گران خریدن و پز دادن شده هدف خیلی ها...
خانمی زانوی غم بغل گرفته بود به همکارانش از دلنگرانیهایش میگفت:
"مانتو وشلوارم گلبهی است نمیدانم کفش وکیف چه رنگی بخرم که رنگشان به هم بیاید، چند جفت کفش مشکی دارم، تازه مشکی که جلوه نمی کند و معلوم نمی شود نو است، دوباره چه روسری بخرم که باهم ست شوند؟...رفتم ست کیف و کفش چرم بخرم گفتند 370هزار تومان، نمیدانم خوب است یانه؟..."
در دلم فقط خندیدم و خدا را شکر کردم که نه پولش را دارم نه نگرانی هایم از این جنس هستند ولی در راه خیلی مغموم و ناخودآگاه مدام این بیت از سعدی( رحمت خدا بر او)را زمزمه میکردم.
می بینی سعدی؟ ما آدم های این زمان بنده واسیر چه چیزهایی هستیم؟ خوشا به حالت که در این زمانه زندگی نمی کنی
کاش می فهمیدیم، کاش چشمانمان باز بود، کاش اندیشه می کردیم...
این روزها خیلی به یاد بچه هایی می افتم که حتی یک جفت کفش سالم (سالم! نه زیبا وشیک وگران و ست شده با لباس و...فقط سالم و بدون پارگی)ندارند و ما آدمها خیلی شبیه بنی آدمی هستیم که فردوسی می گوید..مخصوصا در این ایام...
کاش اعضای یکدیگر بودیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی آنقدر بارانی می شوی ،که حتی نمی خواهی بباری
گاهی آنقدر درون خود آنقدر منفجر میشوی که نمیخواهی جای دیگری منفجر شوی
گاهی آنقدر پر می شوی که ...
اما نارنجک این روزها، این شبها،هیچکدام از این گاهی ها نیست...حال نارنجک حال خوبی است آنقدر خوب که می تواند راحت پرواز کند
آرام است، دلش به خیلی چیزها گرم شده..الحمدلله
اما دلش باران میخواهد، قدری آسوده خاطری و اندکی ...
فقط کمی کارهای خیلی مهم زیاد شده دعا کنید برای برکت وقتش تا اینجاهم جایی باشد برایش!
و دیگر اینکه همه آنها که قلم رنجه میکنند میهمانان گرامی دل نارنجکند ...مزاحمت را اینجا نمیتوان معنا کرد
وقتی باز هم امام رضاجان دعوتنامه رنگینی برای کسی بفرستند یعنی چه؟
نارنجک دلش گرم است به این دعوتنامه شیرین، این یعنی هنوز هم کسی هست که از هدایت نارنجک ناامید نشده باشد...یعنی آقا با تمام روسیاهی نارنجک هنوز دوستش دارند...و این یعنی خوشبختی! یعنی زندگی
چند روز است که مدام می اندیشم:
چرا باز هم نارنجک؟؟؟
چرا اینقدر دوستم داشته اند و دارند؟ و کدام دل سوخته برایم دعا کرده تا باز هم کنیز روسیاهی باشم در آستان یکی از آقاترین ها..
چقدر این انتظار را دوست دارم...حتی اگر هنوز نرفته بازم گردانند ( که البته از ایشان بعید است) دلم به آرامش این روزهایم خوش است...
اما آقاجان! با این روسیاهی چگونه محضرتان شرفیاب شوم؟
مادر رفتند و از همان لحظه ی خداحافظی دلم آوار شد...از دیشب که مادر رفتند تا ده روز از این دنیا فاصله بگیرند و به زیارت بابای امت و بهترین مادر دنیا بروند و بعد به طواف خانه محبوب، دلم گرفت..
بار اول نیست که مادر نیستند و باید مامان خانه باشم اما دیگر صبر چند سال پیش را ندارم، فکر می کنم زودتر از آنچه که فکر می کنم میشکنم..همان دیشب .........
خوشحالم که مادر به آرزویشان رسیدند اما از بعضی حقایقی که وجود دارد و نمی توانم تغییرشان بدهم یا کتمانشان کنم یا لا اقل بی خیالشان بشوم عذاب می کشم و شاید دیگرانی را هم عذاب بدهم...
کاش مادر بودن اینقدر سخت نبود...از دیشب دلم رفت مدینه ، در خانه ای که دیگر مادر ندارد و دختر کوچک خانه می خواهد مثل مادر باشد و خدا می داند چقدر سخت می گذرد بر دل زینب کوچک اما ...اما رنجهای بانوی کوچک او را بزرگ کرد تا توانست واقعه دردناک کربلا را درست ببیند و حقیقت را بگوید نه اینکه بخواهد تظاهر به زیبا دیدن کند...
نمی دانم دل حقیر و پست و کم صبر نارنجک می تواند از این رنجهای کوچک آرامشی به دست بیاورد یا قرار است هربار شکسته تر شود؟
کاش می شد بعضی چیزها را گفت..کاش می شد لااقل به کسانی که فکر میکنند حرفهایت فقط ناله است یعضی حقایق پنهان را گفت.
براستی که کم دیدم و این مدت اخیر اصلا ندیدم دلی را که بشنود و درک کند و نخواهد به تو بفهماند که دردهایت درد نیست!
کاش زود برگردید مادرجان!خانه بدون شما به خرابه ای می ماند
.: Weblog Themes By Pichak :.