سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...باعجله سر سفره نشستم ؛ من بودم و او، تند تند لقمه میگرفتم دیرم شده بود او اما مثل همیشه آرام والبته کمی خسته لقمه در دهان میگذاشت همانطور که برنامه آنروزم را مرور میکردم نگاهم به ساعدش افتاد سیاه شده بود؟ نه زخمی شده بود، نه .."دستتون چطور شده؟" " هیچی، چیزی نیست سوخته" "چرا؟" بریده بریده و زیر لب گفت :" دستم گذاشته شد به ..."

نشنیدم گذاشته شد به چی اما فهمیدم چرا سوخته ، مثل وقتی که  انگشت خون آلود پای پدرم را در کودکی ضدعفونی میکردم، مثل وقتی که لب شکافته شده  و دندان شکسته او را دیدم ، مثل وقتی که لباسها و سر وصورت خون آلودش را (بخاطر تصادفی که کرده بود) پشت در دیدم ..مثل شب امتحان ریاضی سال سوم دبیرستانم که تلفن زنگ زد و رنگ پریده مادرم نشانه آن اتفاق وحشتناک بود ...بعدها دیدم قهرمان زندگیم را روی تخت بیمارستان با رنگی پریده و کمری که با کوچکترین حرکت ممکن بود تا ابد بیجان شود و نخاعی که گفتند قطع خواهد شد ، کدام را باید تحمل میکردم؟ نگاه های پر ترحم دیگران ؟یا درد کشیدن پدر ؟یا اشکهای پنهانی مادر؟ یا امتحانات نهایی؟

اما خداوند آنقدر صبورم  کرد که نه پنهان و نه آشکار ، بخاطر آن اتفاق ،حتی اخمی نکردم چه رسد به اشک ریختن...گذشت .با دیدن دست سوخته او یاد آخرین حادثه  زندگی پر درد تکیه گاهم افتادم ..آنروز که باز تلفن مادرم را خواست و...بریده شدن دست پدرم با دستگاه فرز سنگ بری!

اگر عصب دست راستت قطع نشده بود امروز مجبور نبودی بخاطر من بعد از 56سال ، بعد از کلی به این در وآن در زدن و کار مناسب نیافتن، بروی شاگرد نانوایی شوی و بخاطر ناقص بودن دستت،  پوست آفتاب سوخته و رنج دیده ات را به آتش بسپاری!

پدر! شما همیشه قهرمان زندگی من بودید و خواهید بود چون مرا آزاد تربیت کردید، مرا با عزت  بزرگ کردید و نگذاشتید ضعیف و ذلیل بار بیایم ،حتی اگر بیکار باشید و مخارج زندگی ساده و صمیمی مان را فقط با یارانه ای که دولت میدهد تامین کنید، حتی اگر بقول بعضیها زیر خط فقر زندگی کنیم، (فقر برای من یعنی نداشتن خدا، یعنی نداشتن عزت نفس ، یعنی نداشتن قناعت،یعنی چشم به دنیا داشتن، یعنی بی فرهنگ بودن وخیلی نداشتن های دیگر اما مطمئنا به معنی نداشتن پول ورفاه مادی نیست،)، ما زیر خط فقر نیستیم شاید حتی فرسنگها بالا تر از آن هستیم و شما برای همیشه برای من ناخلف، قهرمانید چون لقمه کمتان هم حلال بوده حداقل به همان اندازه که علم داشته اید.... بهشت را برایتان آرزو دارم همانجا که به آن متعلقید..

.

با همه وجودم دوستتان دارم  و دستان پینه بسته شما را میبوسم بابای صبور و قهرمانم!   




تاریخ : شنبه 92/7/13 | 4:41 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف