سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادم هست با بچه های خاله همه می رفتیم پارک شادی..

خیلی بزرگ بود، همیشه می ترسیدم گم بشوم، اما همین که نگاهم به بزرگترها می افتاد آرام می شدم...

یک شب همان ورودی پارک برایمان بستنی خریدند بستنی بدست محو آن فضا شدم و به یاد شادی های همیشگیم در پارک افتادم...بستنی نصفه شد به خود آمدم دور و برم را نگاه کردم، هیچکس نبود...تنهای تنها بودم و چقدر پارک بزرگ شده بود و من کوچک...

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن...یکدفعه آغوشی باز به طرفم آمد و اشکهایم را پاک کرد...چقدر آرام شدم...


خدایا! چقدر آرامم وقتی به داشتنت و بودنت فکر میکنم...دوستت دارم

ممنونم که خودت را به نارنجک هدیه دادی و او هیچوقت نفهمید چه گنجی دارد...

ب.دنت را با همه وجودم حس می کنم، با من راه میروی، بغلم میکنی، اشکهایم را پاک میکنی، حرف میزنی ... صدایت را می شنوم وقتی می گویی:

" کهیعص...ذکر رحمت ربک عبده زکریا اذ نادی ربه نداً خفیا..."

 




تاریخ : دوشنبه 94/11/19 | 6:22 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف