سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا دیشب نه قطعی بود نه دلم می خواست بروم....

راستش آقاجان شما که غریبه نیستید، شرم حضور داشتم. بخاطر همین دیشب التماس کردم نیایم...اما بعد از ....بگذریم

حالا دیگر دل توی دلم نیست که برسم و ...

راستی آنجا که رسیدم چه باید بکنم؟

با وقت کم دنیایی ام از زخم کربلا بگویم یا از حماقت و شرمساری ام؟ یا باز هم فقط سفیر دلهای عشاق باشم و سکوت کنم؟

یا غصه نبودن همسفر کربلایم را بخورم؟پیچک را می گویم همان بانوی مهربان و دوستداشتنی! همان که وسیله خیری شد تا دل مرا هم کربلایی کند،نه دلم بلکه قدمهای ناتوانم هم به کربلا رسید و شاید اگر او نبود هنوز حسرت زده کربلا بودم،به اندازه تمام عمرم مدیون او هستم و ناتوان از جبران محبتش!

راستش دوست داشتم او هم همسفر خانه پر مهر شما باشد اما چه می توان گفت وقتی میزبان شمایید و هرکسی را وقت خاصی مهمان میکنید. اگر راضی هستید خیلی زود او را هم از نزدیک بنوازید.

هنوز هم باور ندارم، یعنی تا نگاه حقیرم به سنگفرش حریم کبریایی تان نیفتد باور نمیکنم مهمانتان شده ام...

کاش بشود باادب باشم و آداب را رعایت کنم، کاش بشود برای همه دعا کنم.

کاش زیارتتان التیام زخم و جنونم باشد ،کاش آغازی باشد برای بندگی..




تاریخ : چهارشنبه 93/1/6 | 7:24 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف