سفارش تبلیغ
صبا ویژن

10ساله بودم دندان دردبودیا پوسیدگی نمیدانم مثل حالانبود دندانهاراپرکنن سریع میکشیدن وخلاص! 

دخترته تغاری بابا بودم و همیشه وهرجا میشد باهم بودیم مراسواردوچرخه ممیکردندو میرفتیم... 

سرماخوردگی وتب وآمپول و هرچه بود همه میدانستند فقط بابا باشند کافیست معمولاً هم فقط با بابا میرفتم... آنروزهم با بابا رفتم دندانپزشکی ودکتر سریع بی حسی را زد باراولم بود آمپول بدشکل دندانپزشکی رامیدیدم یادم نمی اید مثل بقیه گریه کرده باشم 

یادم هست بودن بابا آرامش دل کوچکم بود 

امشب دوباره خاطراتم زنده شد 

دلم برای باباتنگ شد... خیلی... 

کاشکی هیچوقت بزرگ نمیشدم... 




تاریخ : چهارشنبه 95/8/5 | 9:48 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف