سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به قول طوبی جنس سفر را دوست دارم

اما...

همیشه وقت مسافرت حس غریب و دلهره ای تلخ وجودم را پر می کند

و همیشه یه خودم می گویم شاید این بار آخر باشد

و همیشه با وجود همه تلاشی که تا آخرین لحظات میکنم باز هم کارهای نیمکه تمامی باقی می ماند، شاید به خاطر همین دلهره دارم...

 واین قطعا و یقینا بخاطر بی توجهی نارنجک و امثال او به سفر حقیقی است؛ چرا که اگر یقین داشتیم مسافریم هر لحظه آمادگی عزیمت را داشتیم و هیچ کاری نا تمام نمی ماند..

فردا بازهم مسافرم...

و باز هم به قول طوبی "جنس سفر را دوست دارم"

شاید به این دلیل که یاد مرگ را زنده می کند و کارهایم را سامانی هرچند موقت می بخشد.

راستی انتهای این جاده ها کجاست؟؟؟؟




تاریخ : دوشنبه 94/5/12 | 10:46 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

 

« بوی هجرت می آید

بالش من پر آواز پر چلچله هاست

صبح خواهد شد

وبه این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد....

چشم هایتان را ببندید.حالا داد بزنید: وااااای، چقدر من خوشبختم.در همین لحظه یک نفر - اگر شده از لس آنجلس( کشور رؤیاهای زکیه) - دارد برنامه ای استراتژیک می چیند تا گند بزند به همه چیز. یعنی کافیست بگویید: من از پونه بدم می آید. به خداوندی خودش صبح فردا دم در لانه تان مشاهده اش خواهید کرد. دنیا بد می چرخد.

دنیا کنکور را از شما می گیرد. کنکور دادن زیباترین اتفاق دنیاست. خیلی ماه است. بی تکلیفتان می کند و در عین حال، بهتان مسئولیت می دهد. کنکور شما را خوشبخت می کند. زندگی با هدفی به نام کنکور زیباست. لعنت به روز بعد از کنکور.

...

به هر صورت، اصل قضیه این که من در حالت خوبی به سر نمی برم. من دیوانه وار درس نخوانده ام که حالم از هرچه کتاب است به هم بخورد، من دیوانه وار روزهای مدرسه را مانند روزهای تابستان نگذرانده ام که بگویم تفاوتی ایجاد نشده. من " زندگی " کرده ام . در نه ماه حدود هزار سال . و حالا بدم می آید از تغییری که باعث شود من بیشتر بخوابم. بدم می آید از تغییری که مرا تنبل کند. من دوست داشتم زندگی کردن را...»

 

 

نوشته بالا دلنوشته و نق نوشته یک کنکوری است(یک روز قبل از کنکور) که دیدن رتبه757 رشته علوم انسانی هم نمی تواند آرامش کند..خواهر کوچک ما که این روزها سرگرم و درگیر انتخاب رشته است و البته تا اینجا با بقیه کنکوری ها تفاوت چندانی ندارد اما چیزی که او را برای ما عزیزتر کرد رتبه اش نبود بلکه آرامش و نشاطی که در سال کنکورش داشت و متأسفانه خیلی ها ندارند.. فکر کنم اشک گوشه چشم مادر  وشادی پدربعد از اعلام نتایج اولیه هم یکی از دلایلش همین بود.

برعکس فضای غالب، او نه خود را محدود کرد نه خانواده را.

شاید باور نکنید اگر بگویم امسال مطالعه آزاد، نقاشی با مدادرنگ و پاستیل، شعرخوانی، وبگردی، پیگیری اخبار سیاسی، حتی کار دستی، تفریح، مهمانی،و خیلی چیزهای دیگر در برنامه این موجود عجیب غریب جایگاه ویژه ای داشت.

این هم یک نمونه کوچک از کارهای این کنکوری

البته هرکدام از این مواردی که عرض شدلازم به توضیح دارد تا شما بفهمید چرا می گویم موجود عجیب غریب!(مثل هفته ای 3تا5 کتاب غیر درسی خواندن)


برایت خوشحالم کوچولوی 18 ساله ای که هم درست خواندی هم روحت را زندانی که نکردی هیچ ،پرورش هم دادی..اخم نکن حتی اگر 40ساله هم بشوی باز هم برای همه ما همان موجود قنداقه پیچ شده ی 2 روزه ای که وجودت شیرینی لبخند خدا را نشانمان داد. البته ممکن است دیگر به رویت نیاوریم اما جایگاهت همان است که گفته شد.

امیدوارم زندگیت همیشه با همین نشاط صعود کند و باشی تا در زمان حکومت حضرت مهدی عزیزمان معنای حقیقی زندگی را درک کنی!

و بامید روزی که دیگر هیچ دختری بخاطر کنکور خودکشی نکند و حتی افسرده نشود وحتی تر اینکه غمگین نشود.




تاریخ : چهارشنبه 94/5/7 | 7:42 صبح | نویسنده : نارنجک | نظر

بعضی از اتفاقاتی که در زندگی برای انسان پیش می آید ممکن است خیلی زود فراموش شود، بعضی تا چندسال به یاد می آیند و بعضی تا آخر عمر در یاد انسان می مانند..اما بعضی دیگر مدام جلو چشم هستند..

قطعا اگر بیماری یکی از اعضای عزیز خانواده باشد هرگز فراموش نمی شود..

نارنجک این روزها خیلی به یاد جند سال پیش می افتد، آن سال که نه برای اولین و آخرین بار که برای سخت ترین بار بابا بیمار میدید..کمر بابا بخاطر سقوط حسابی آسیب دیده بود و به طور معجزه آسایی از قطع نخاع شدنشان نجات پیدا کرده بودند اما حال بابا تعریفی نداشت..

حافظه نارنجک روزهایی را بخاطر دارد که از یک دست بابا آویزان می شد وتاب می خورد، روزهایی که بابا پر از قدرت و عظمت بود واز تمام نا ملایمات به بابا پناه می برد..بخاطر همین دیدن این وضعیت بابا برایش خیلی سخت بود

تازه بعد از حدود یک ماه ( که خیلی هم به همه سخت گذشت )بابا میتوانستند دوسه قدم راه بروند اما نه تنها بلکه با کمک دو مرد نسبتا نیرومند!

و این چند قدم گاهی نیمساعت طول می کشید، خیلی وقتها بعد از این چند قدم رنگ بابا می پرید، وسرگیجه و ضعف مانع می شد بتوانند روی پای خود بایستند و راه برگشت را نه بر پاهای خود بلکه بر دستان مردها بودند... در باور نارنجک نمی گنجید این ضعف! آن هم برای قهرمان زندگی 17 ساله او...

الحمدلله گذشت و به خیر هم گذشت اما فراموش نشد و نخواهد شد و این روزها برای نارنجک دوباره تکرار می شود.. حالا می فهمد، کمی درک می کند چگونه نمی توان حتی چند قدم برداشت..درد دارد ، گاهی وقتها خیلی!

اما درد دیدن نگاههای نگران مادر و زحمات این فرشته همیشه مهربان ، خیلی بیشتر است

نارنجک حالا شاید ذره ای بفهمد که وقتی پیچک می گفت "من هستم و عقربه های ساعت که با آرامش بدنبال هم راه می روند و چرا این روزها نمی گذرد" یعنی چه؟

انسانی که همه دنیا را خراب وآباد می کند با حرکت آنی و کمتر از میلیمتر یک مهره کوچک، از درد شب ها را ممکن است بیدار باشد، و نه نشستن نه خوابیدن نه ایستادن نه راه رفتن حالت ارامشی در او ایجاد نکند...

"و خلق الانسان ضعیفا" کاش یه همین چند کلمه ایمان داشتیم!




تاریخ : چهارشنبه 94/4/24 | 5:53 صبح | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف