سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آفاجان سلام!

ببخشید که نای نشستن ونوشتنم نیست، وحرفها بسیارند و بهتر که نانوشته خوانده شوند مولاجان!

سنگ صبور شیعه، گفته ونوشته اند فردا روز مخصوص زیارت شماست، دعا مستجاب و زیارت قبول است...

یک دعای 8 ساله دارم و هنوز امید دارم به اجابتش، نمیدانم بالأخره کدامتان واسطه اجابت دعایم می شوید اما میدانم و یقین دارم همینجا ودر همین دنیا اجابت میشود و فقط نگران کم کاری نارنجکم چون اگر او نخواهد و خوب نخواهد دیر به خواسته اش می رسد ووقتی دیر شد دیگر ...

حرفی ندارم جز دعا برای ظهور حضرت مهدی عزیز و دوباره وچندباره اصرار بر خواسته ای که نا خواسته است و راضی شدن به رضای محبوب!




تاریخ : پنج شنبه 93/6/27 | 11:59 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

امشب بازهم دلم هوای حرم دارد..حرم بابای امت!

با همه شیعه نبودنم، شیعه ام چون بابای امت را دارم، خوشبختم بخاطر داشتن چنین بابایی.

دلم هوایی نجف است، هوای آن سحر آخر را دارم که سر بر آستانتان نهادم و بارها رازهای مگویم را نجواکنان برای خود تذکر دادم، و نوازشی سخت که بسیار شیرین بود و بسیار کشنده،خجالتش آبم کرد..

دلم هوای سحری را دارد که با پیچک به اذان صبح رساندیم و بعد از نماز از سرمای شیرینش خزیدیم در رواق مشرف به حریم خصوصی شیعه ها...

جایی کنار دیوار، دلم نشاندم و با شوقی غیر قابل وصف و جسارتی بی سایقه مقابل ارباب خوشنویسان عالم بساط پهن کردم و با آرامشی که هیچ چیز نتوانست خرابش کند ...

نارنجک نبود که آنجا نوشتن آغاز کرد، نارنجک فقط دستی را دید که قلم در مرکب فرو برد و آرام قلم را بر کاغذ نشاند و مکتوب شد آیات صفحه سوم قرآنی که نذر حریم بانوی آب وآیینه بود...نارنجک فقط به نظاره نشست رقص زیبا وبی سابقه قلم را و بخاطر همین هرگز به آن صفحه خاص نگفت زیبا نیست، ناپخته است، ناموزون شده...فقط همان صفحه!چون بقیه صفحات را قبول دارد که کمی دخیل بوده در نوشته شدنشان اما آن صفحه خاص بود، حتی صفحاتی که مکتوب شدند تا برسند به حریم حضرت سقا هم به پای آن چند سطر نمی رسند...

چه کردید با دلم؟ چرا قرعه به نامم افتاد؟ چرا مرا در راه راست قرار داده شده آفریدند؟

نیم نگاه شما با دلها کارها میکند،یکبار برای همیشه نگاهم کنید تا رانده نشوم از این آستان، تا باشم آنکه لبخند برلبانتان می نشاند همیشه...آقاجان! نارنجک خیلی خیلی تنهاست، کارها سخت شده، بالم شکسته، و زنجیرها بر دلم کشیده شده اند...شما را به بانوی دو عالم بندها را بازکنید و عبورم دهید از این مسیر پرخطر...خیلی میترسم!

 




تاریخ : پنج شنبه 93/6/27 | 11:45 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

دیروز خاطره ای برایم زنده شد که مدام از فکر کردن به آن فرارمیکردم...

ازدیروز دشت سرسبز دلم را طوفانی دارد ویران میکند..

خدایا آرامم کن، ازاین کابوس های وحشتناک نجاتم بده، بیدارم کن.




تاریخ : چهارشنبه 93/6/26 | 11:48 صبح | نویسنده : نارنجک | نظر

آیا روزی خواهد آمد که ببینم آنچه را شما دیده اید؟

و حس کنم آنکه را به همان نیت مرا رویانده؟

و به احساس عشقش پی ببرم و بدانم رقیب یعنی رفیق ووالاتر از رفیق! نه آنکه منتظر زمین خوردنم هست؟

آیا می شود چشمانم همه جهان وذراتش را یک لحظه درست ببیند؟ و قلبم از پس اینهمه عشق ورزی بربیاید؟

مهربان الهه من! نارنجکت خویشتن خویش را رها کرد و خود را گم کرده است...

می شود باز هم هدایت شوم؟ به صراط عشق ورزی؟

عشقی که نارنجک پوچ را هست کرد؟ عشقی که همه چیز را شکافت تا ...

محبوبم، پراز تلاطمم این لحظه ،و وجود خودت آرامم خواهد کرد...........فقط خودت.

می دانم پس از این تلاطم آرامشی هست اما نارنجک آرامش حقیقی را می خواهد نه آنچه دیگران آرامشش می خوانند و جز پوچی وکذب هیچ نیست.

ای بهانه دلهای سرگردان! کمکم کن ندای زیبایت را پاسخ گویم.




تاریخ : شنبه 93/6/22 | 6:52 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

 

بس که عادت کرده‌ام بر قامت استاده‌ات...

روی تختی و همین عکس تو ما را می‌کشد...

جایی نوشته بود که "پدر می خندد تا دل فرزندش قرص باشد"، جان ناقابل نارنجک فدای یک تار مویتان آقاجان!

نماز شکر دارد سلامتی شما!




تاریخ : پنج شنبه 93/6/20 | 3:8 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

 

دیشب کاملا اتفاقی و بی دلیل بعد از نماز مغرب دیگر نتوانستم روی پای خودم بایستم..آنقدر درد داشتم که با کمک خواهرم خودم را رساندم پایین پله ها..هرقدمی که می خواستم بردارم اشکم در میآمد..اصلا باورم نمیشدپایی که چند دقیقه پیش می دوید و پله هارا دوتا یکی بالا می آمد..

"و خلق الانسان ضعیفا" بارها تا لحظه خواب برایم تکرار شد..وچقدر انسان بی توجه به حرفهای خالقش برای خودش برنامه ریزی میکند...تلنگری بود برایم مطمئن شدم که حقیقتا انسان از یک لحظه بعدش هم خبر ندارد، کمتر از یک ثانیه همه چیز تمام می شود...

دیشب وامروز همه برنامه هایم لغو شد،چون پایی نبود که همراهیم کند..و چقدر سخت است که برای کمترین حرکتت محتاج دیگران باشی..

دلم برای پدربزرگ خد ا بیامرزم تنگ شد...چندسال مجبور بود فقط بنشیند وبخوابدوبرای انجام کارهایش دیگرانی باشند که یا با منت یا بی منت کمکش کنند...یک روزش هم سخت است چه برسد به چندین سال!!!خدا رحمتش کند

کاش میفهمیدیم از خود هیچ نداریم، کاش میفهمیدیم که فقط اگر او بخواهد می شود واگر او نخواهد نمی شود کاش یقین می کردیم هیچ نداریم واین "من" ها هیچ قدرتی ندارند...

              




تاریخ : یکشنبه 93/6/16 | 3:36 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

خدایا همه ما این روزها حال خوشی نداریم..

بدتر از همه نمیدانم کیست، اما کمکمان کن ریسمان و طناب تورا که به لطف خودت دردست داریم گم نکنیم و دور نیفتیم از وادی بندگی.

مارا یاری ده حبل الله را در بین بقیه بندها گم نکنیم و اشتباهی بر پاهایمان بند غیر تو بسته نشود

آمین




تاریخ : شنبه 93/6/8 | 10:37 صبح | نویسنده : نارنجک | نظر

  از دست کریمی، زیر لب غرولند می‌کردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی‌کرد من با این سن و سالم،‌ چه‌طور این‌ها را از پل رد کنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور می‌نشستم، پام به زور به زمین می‌رسید. چه جوری خودم را نگه می‌داشتم؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می‌گی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم،‌ رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»
باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»
چشمت روز بد نبیند. فرمان‌دهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دل‌خور نیستم. ترا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشم‌غره‌ای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل،‌ که از آن‌طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خنده‌ی حاجی بند می‌آمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم،‌ حالا نخند و کی بخند. یک چیزی می‌دانستم که زیر بار نمی‌رفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش می‌ریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا،‌ می‌خواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون،‌ با هم حال کنیم.» چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمی‌توانستم این‌جوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را می‌خواند و اشک می‌ریخت.




تاریخ : شنبه 93/6/8 | 10:5 صبح | نویسنده : نارنجک | نظر

بانوجانم سلام!

امشب دلم هوای حرم دارد..خیلی زیاد..

نمیدانم شاید بنده نوازی شیرینتان پرتوقعم کرده، ایام شهادت بانو مادر نازنینتان را کمتر از یکساعت مهمان قسمتی از روضه مادر بودم...چند ماه بعد بدون برنامه ریزی قبلی ایام شهادت بابای مظلومتان امام علی جانمان هم یکساعت مهمان هوای خوش حرم وحریم دل بودم وچقدر خلوت بود وچقدر شیرین، سریع سلام د ادم و زیارتی کوتاه و باعجله همه ملتمسین را دعا کردم، شاید به بی نوایی یکی از آنان دل مرا هم بخرید ...

بانو امشب حال خوشی دارم...شیرین اما پراشک،

بانو دلم تنگ یک سلام کوتاه برآستانتان هست...می شود نارنجک را هم بخرید و این بار خیلی بیشتر از پیش اشکهایم را بخرید و دست حقیرم را بگیرید؟




تاریخ : چهارشنبه 93/6/5 | 9:4 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر

این روزهای پر تلاطم و پر از ترس...

کاشکی بودنت را یقین میکردم...دعایم کن

 




تاریخ : یکشنبه 93/6/2 | 12:49 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف