سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیروز خسته و کوفته ایستاده بودم اتوبوس جلو پایم ایستاد..سوارشدم وکنار یه دختر مانتویی که تیپش گل گلی صورتی بود نشستم..

اصلا نگاهی نکردم طرفش خیلی خسته بودم، چشمهای پنهان شده زیر عینکم را کمی بستم..ولی او چندبار مستقیم وغیر مستقیم نگاهم کرد..

چند لحظه بعد کسی از پشت سر صدایم زد:

سلام، ببخشید هنوز معلم خوشنویسی هستید؟

با لبخندی جواب سلامش را دادم و عینکم را برداشتم و با تعجب و دقت بالا به او نگاه کردم

گفت شما معلم خواهر من بودید و به همان دختر کناردستم اشاره کرد

کمتر از 2-3 ثانیه به دختر نگاه کردم و محکم زدم به بازویش ...ماشالله چقدر بزرگ شدی تو!عزیزم و...

خستگی فراموشم شد، احوال دوستانش را پرسیدم، از خودش که جزء اولین تجربه های کاریم بود...اسمش را که گفت همه چیز یادم آمد، چقدر کوچک و معصوم بود، آن زمان هم برایم خیلی عزیز بود

بعد از خداحافظی هنوز تا همین لحظه مدام می آید و می رود، با تمام خاطرات شیرینی که از مدرسه و از بچه های آن سال ها داشتم.

حالا می فهمم یک معلم چرا با یک سلام و احوالپرسی شاگردانش زنده می شود، بازهم دلم تنگ شده برای زمانی که هفته ای یک روز به یک مدرسه دولتی در یکی از مناطق پایین شهر بروم و درس بدهم  در تمام سال سه بار از مدیر حقوق بگیرم..حقوقی که خیلی حلال بود...

ولبخندهای حقیقی بچه ها را ببینم اصلا همه کارهای بچه های آنجا صداقت داشت، تصنع و تکلفی نداشت حتی اخم ها، حتی تکلیف ننوشتنها، حتی گریه ها، حتی شیطنتهایی که صدایم را گاهی بلند می کرد..

دلم برای تک تکشان تنگ شده، نمی دانم شاید آنها هم گاهی مرا یاد کنند

امیدوارم هیچکدامشان را نرنجانده باشم




تاریخ : چهارشنبه 94/6/25 | 9:3 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف