سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفی ندارم در این روزها ..

فقط گوشه ای از سفرنامه سال قبل...جهت تجدید خاطرات و آرامش دل!

"...کربلا از همان ابتدا سینه ام را سنگین کرد پر از غم وشرم وحیا، فضا سنگین بود نمیتوانستم پر رو باشم میخواستم از شرم بمیرم . در مقابل مولایم سر را یارای ایستادن نبود دوست داشت بزیر افکنده باشد و زبان میخواست مدام بگوید آقا ببخشید. مخصوصا در مقابل قمر بنی هاشم از ادب ایشان و بی ادبی خود شرم داشتم ، فضای شب اول مهمانی در حرم علمدار بسیار برایم سنگین بود، سنگی بزرگ بود برای این سینه تنگ شده مدام میخواستم ذکری بگویم تا نفسی بکشم یادم نبود رب اشرح لی بخوانم، همه از هیبت حرم ایشان گفته بودند و من باتمام محبتی که از ایشان دیده و شنیده بودم بسیار ترسان بودم شدیدا از حضرت میترسیدم و فقط عباس بودنشان را در ذهن داشتم اما روزی آنقدر مرا غرق فضل خود کردند که با همه وجودم به اباالفضل بودنشان هم ایمان آوردم و یقین کردم که عباس همان اباالفضل است و همین هم اگر نتیجه سفرم باشد برایم خیلی ارزش دارد..."

 

"...زیارت امسالم همه چیز را عوض کرد؛ حتی عباس تمام این سالها را اباالفضل کرد، فقط اباالفضل!

آن زمانی که با آن حالت غریب پریشانی و گله مندی از بی حالی و غفلتم روبروی در ورودی ضریح مرا دو زانو نشاندند و بر زبان الکنم جاری ساختند که از ادب بگویم در مقابل سلطان ادب و آن هنگام که دست مرحمت بر سر دل غافلم کشیدند و آرام به سمت ضریح روانه ام ساختند و قدم به قدم دست کودک نوپا را گرفتند و تا کنار شبکه های پر نور و خلوت هدایتم کردند، و زمانی که دست مهربان پیر زنی عرب که از حرفش هیچ نفهمیدم جز پریشانی و گیجی ای که خودم دچارش بودم و واغوش گرمش وقت خداحافظی و دعاهای شیرینش، و زمانی که چشمهای سر و دلم را یکی کردند تا به قدر ناچیز ظرفیتم درک کنم زیبایی بهشتی که برایم ساخته بودند ...

همان لحظاتی که کمتر از ساعتی طول کشید اما عباسی که 24سال بامن بودو فراوان عنایت هایش را دیده بودم را ابالفضل کرد...چقدر شیرین و غریب!

همه نمازها، نیازها، نفس ها، قدمها، نگاهها،...همه امشب برایم زنده شد، حتی صدای شرشر آبی که آن شب در سجده شنیدیم، حتی سنگینی اولین دیدار با سقا...چقدر دلتنگ حرمم!"

 

هوای حرم حضرت سقا هیبت ندارد، غم دارد، اشک دارد، غصه ونا امیدی دارد، سوز دارد...خدا لعنتشان کند که غم بر دل سقا گذاشتند و اجازه ندادند بچه ها را سیراب کند..

مولاجان! سر سوزن ادبتان را برای دلم آرزومندم




تاریخ : دوشنبه 93/8/12 | 6:51 صبح | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف