سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از وقتی یادم می آید لحظه ای بیکار ننشسته بودید، هر روز بعد از نماز صبح پشت دار قالی می نشستید و حدود دو ساعت با خواهر هایم می بافتید، آن زمان هنوز خیلی کوچک بودم که من هم قالی ببافم اما در بعضی از کارهای قالی بافتن کمک می کردم.صبحانه را حدودا ساعت 8 می خوردیم و تا 10 و 11 دوباره دار قالی بود و تار و پود و صدای غمگین آواز مادر...بعد خیلی سریع چای می خوردید و تا اذان ظهر می بافتید و بعد از نماز و ناهار شاید یک ساعت شاید کمتر استراحتی داشتید و تا غروب یکسره می بافتید...یادم هست تابستان ها یک قالی تمام می شد و یک قالی دیگر هم حداقل نصفه می شد تا اول مهر که بچه ها مدرسه داشتند و در ایام مدرسه بچه ها باید خوب درس می خواندند...بعدها که نارنجک بزرگتر شد او هم به جمع قالی بافان اضافه شد اما زحمتی که بقیه می کشیدند نمی توانست بکشدو سختی که آن ها تحمل کردند نصفش حتی نصیب نارنجک نبود...

در همه این سالها که قالی بافتن کار اصلی شما بود یک بار خانه کثیف نبود، لباسها جمعه ها صبح زود در حیاط با مشت و مال خواهرها شسته می شد، حمام همه به موقع بود، یک بار نشد که جلسات اولیا مدرسه را فراموش کنیدیا نیایید،پدر هیچوقت از بیرون نان نمی خریدند ونانوایی هم با شما بود، حتی یادم هست خیاطی هم می کردید، یعنی همه تلاش شما برای این بود که باری از دوش مردتان بردارید...یادم نمی رود قالی که تمام میشد بابا با چاقوی بزرگی از دار جدایش می کردند و چند روز بعد کسی می آمد قالی را زیر پایش پهن می کردیم ، دستی می کشید بر قالی رنگین و ظریفمان، چندبار مترش را از این طرف به طرف می گذاشت و سعی میکرد پنهان کند که از دیدن همچین قالی تمیزی چقدر خوشحال است،تا بتواند کمتر پول بدهد برای خرید آنهمه هنر وزحمت؛ چندبار خریداران به دایی پیغام داده بودند که قالی خواهرت هر وقت تمام شد خریداریم...کم بودند آنانکه وسواس شما را برای تمیز بافتن قالی داشتند...

همه کارهایتان همین طور مرتب بود...آن زمان مادر جوان بودند، مشکلی نداشتند اما حالا وقتی به دستهای شما نگاه می کنم به چهره ای که دیگر پرچین و چروک شده، جسمی که با دل مادر همراهی نمیکند، معده ای که به خیلی چیزها حساسیت پیدا کرده، کمر دردها و عینک و ...

خاک بر سر فرزندی مثل نارنجک که مادری مثل شما داشته و قدر این همه زحمت و زجر کشیدن شما را ندانست و نمی داند و هنوز مادر همان مادر است فقط چهره اش خیلی شکسته شده و توانش تحلیل رفته...اما هنوز هم هر چه در توان دارد برای فرزندانش به کار می گیرد،...

این دستها بوسیدن ندارد؟؟؟ دستهایی که در تنور سوخت، دستهایی که انگشتانش بارها برید، دستهایی که پینه بسته بخاطر کار زیاد، دستانی که جسم بی رمق نارنجک را در آغوش گرفت تا بزرگ شد، دستانی که سرما و گرما نفهمید و فراوان با  آبهای سرد در زمستان کهنه های بچه ها را شست،از بس کار داشت حتی نتوانست یک بار با آرامش و بی دغدغه یک بار بدون عجله و خستگی فرزندانش را بغل کند و چشمانی که نتوانست حتی از بزرگ شدن فرزندانش لذت ببرد، و با دیدن ذره ذره بزرگ شدن بچه ها لبخند بزند و ذوق کند که بچه اش امروز یاد گرفته بگوید مادر!!!....

مادرجان، کاش خیلی برایم دعا کنید، کاش فرزند لایقی برای شما و پدر باشیم.

مادرم ،بهشت و همنشینی با مادر نمونه امت اسلام را برایتان آرزومندم.





تاریخ : دوشنبه 93/2/1 | 9:35 عصر | نویسنده : نارنجک | نظر


  • paper | مقاله های قدیمی | فروش آگهی رپرتاژ
  • خرید بک لینک دائمی | مای بی اف